«بيقرار توام، برگرد...»
شب مينالد، باد گلايهاش را به آب ميگويد. قلبها در سينه حبس، چشمها خسته از انتظار اشك، به كمك فرياد. اقبال به دنبال انسان و انسان به دنبال اقبال. عشق بيوجدان شده و عاشق رفيق نيمهراه...
شايد مرا روزي باور كني و بخواهي كه بيايي، تا دور شود هر چه غم و غصه در زندگيام هست. و شايد تو صدايم كني، اي همصداي ديرين و بيگمان دير نيست تا ساخته شود سقف اميد بر تمام نااميديهايم و شايد بيايي و نگاهي بيندازي و دريابي آنكه در راه آمدنت شب و روز، لحظهبهلحظه دست به دعا دارد من بودم و هستم...
اگر بيايي برايت جشني به پا خواهم كرد و تمام شقايقها را خواهم چيد و همه را يك به يك كنار هم به گونهاي قرار ميدهم كه شايد بتوانم قامت بلند و رخ زيبايت را به تصوير بكشم...
چهرهات نيمهتمام مانده و بوم در گوشه اتاق به سكوت نشسته. به خاطر خدا هم كه شده بيا، بيا و از كنار من بگذر، اگر نميخواهي نگاهي به من بيندازي لااقل به آسمان نگاه كن تا چشمانت را ببينم و طرح ناتمام چشمان زيبايت را به اتمام برسانم، هر چند اين دستها و اين قلم و بوم از به تصوير كشيدن چشمان تو ناتوان است...
به خاكستر نشستهام، باور كن. سخت در اضطرابم، باور كن. اضطراب روزي كه بيايي و نگاهي به من نيندازي، ميداني آن روز چه ميشود؟ دنيايم نه آسمان دارد و نه زمين! زميني كه پاهايم، زماني كه سست ميشوند روي آن بايستد، آسماني كه به آن نگاه كنم و افتخار كنم به خودم، به دليل وسعت قلبم كه آسمان پيش آن، قد خميده است.
اگر كسي به تو گفت، به خاطر تو ميميرد، باور نكن، اما بدان كسي به خاطر و به اميد تو زنده است، نفس ميكشد و او كسي نيست جز من. اگر كسي تو را بخواهد، هيچ گاه نميميرد، چرا كه حتي فكر كردن به تو احساس غرور ميبخشد به قلبش و من زندهام، چرا كه تو، تو هستي و بدان تا زماني كه تو هستي، آسمان هست، دنيا هست و پنجره قلبم به سوي بهار و زندگي باز است...
اي قشنگترين ترانه! اي زيباترين حس براي سرودن زندگي، بيقرار توام...
برگرد...
«مصطفي نوح»